" جا مانده "
شب تا به سحر بر در میخانه نشستم
بی اذن ورودی که ازآن دل نگسستم
.
یاران همه سر مست از این باده گساری
دیدم رخِ معشوقه ی پیمانه بدستم
.
گفتم که پشیمانم و ساقی کرمی کن
نادم شده ام حُرمتِ این خانه شکستم
.
بیگانه مپندار مرا صاحبِ خانه
بُبریده ام از زهد و ریا، دل به تو بستم
.
عمریست به میخانه به کنجی بنشینم
خواهان میِ سرخ در این میکده هستم
.
نزدیکترین، از همه کس بوده "حبیبم"
غافل شده از یار، دلِ باده پرستم
.
شعر : حبیب رضائی رازلیقی