( دعوت )
هَمدمِ باده نوشان گشتم و دیوانه ام
ساغرِ من تُهی شد طالـبِ پیمانـه ام
گاهِ وصال آمده موسمِ وصلت رسید
بگِردِشمعِ سوزان نِگَرچو پـروانـه ام
اسیرِ دامِ چشمش صیدِ کمندِ گیسـو
یـار اشاره ام کرد داخلِ کاشانـه ام
بردرمیخانه اش مَحوِ چشم خُمـارش
ز صُولتِ رُخِ یـار زعقـل بیگانـه ام
به مکتب ایام من بجستجو فنـا شـد
جدا نموده راهم راهیِ این خانـه ام
به باورم نگُنجـد میکده راهـم دهنـد
خوانـده مـرا نگارم دلبرِ حَنّـانـه ام
باده سرخ خواهـم درطَرب آیـد دلـم
گوشِ فَلـک کَرکُند خندهٔ مستانـه ام
وصف کجـا توانم حلاوتِ وصـلِ تـو
شُکرنمایـد (حبیب) دعوتِ جانانـه ام
حبیب رضائی رازلیقی
مورخ ۹۴/۱۲/۱۷