بنام خدا
این غزل را تقدیم شب زنده دارانی میکنم که با معبود خود رازو نیاز میکنند
( ناز ونیاز )
گیسو به رخ می اَفکنی ، هنگامه برپامیکنی
با دلربایی ها چرا ؟ ، در شهر غوغـا میکنی
آتش زدی میخانه را ، با چشـمِ فتـّانت چرا؟
مستانِ عاشق پیشه را ، غرقِ تماشا میکنی
با خاک یکسانَم کنی، چون پنجه درمومیکنی
اینگونه عاشق رابه خود، همواره شیدامیکنی
از زیرِ اَبرو گشته رو ، خالی کنارِ جَعدِ مـو
اَختـر کنـارِ ماه را ، گویا که افشـا میکنـی
ای ماهِ زیبا رویِ من، مخفی چرا ازچشمِ من
برمست ها ظاهر شوی،رخ را توسودامیکنی
هستـی کنـارم ای صَنـم ، وا حِیرتا در غفلتم
از هرکسی نزدیکتر ، خود را تو اِخفا میکنی
آرام گردد عاشقی ، چشمانِ مستـَت بنگـرد
ساقی تویی ساغرتویی، میخانه حاشامیکنی
گفتی که درمیخانه ام ، تعجیـل کردم آمدم
عَطرت بوَد امّا رُخت ، بنهُفتـه از ما میکنی
ساقی قدَح پُرکن دگر،درسینه شددل پرشَرَر
من آتشـم امشب مرا ، با بـاده اِطفـا میکنی
یارا ( حبیبم ) عبدِ تو ، میگیرَمـت دامانِ تـو
چنگی به گیسوچون زَنم،دل مرده اِحیامیکنی
حبیب رضائی رازلیقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وزن
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بحر رجز مثمن سالم