دفتر شعر حبیب رضایی رازلیقی

رنج وصالت بکشم چون بسی ، نوبت خود را ندهم بر کسی

دفتر شعر حبیب رضایی رازلیقی

رنج وصالت بکشم چون بسی ، نوبت خود را ندهم بر کسی

سلام
بسیا عالی و خوب من که راضی هستم

آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

مَرو بمان

( مَرو بمان )


نگاه بَر نمیکَنی

درآسمان چه دیده ای

بینِ تو با ستاره ها

زمزمه هایِ بی صدا

به ماه و آن اشارها

تو را قسم به مادرم 

مکُن شتاب

مَرو بمان   مَرو بمان


ندیده بوده ام پدر

به عمرِ خود چنیـن تو را

به چهره ات نشسته است

شوقِ رسیدن وصال

لرزه فتاده بر تنـم زِ واهمـه

چهره یِ بی قرارِ تو

گشته شبیـهِ فاطمـه

فتاده بر دلم شرر

رها مکن چنیـن مـرا

مَرو بمان  مَرو بمان


نِگَه کُنی به آسمـان

مینگری گَهی مرا

از سرِ شب نگاه خود

دوختـه ای به اختـران

ذکرِ تو است به زیرِ لب


«خدای من 

رضایِ من رضای توست 

به آرزوی خود رِسـَم

به سر رسیـده انتظار» 


چه وعده ای که این چنیـن 

کشَد به سویِ خود تـو را

مَرو بمان  مَرو بمان  


نظر به شهرِ کوفه کن

شهرِ پُر از رنگ و ریا

ابلیسانِ کوفیـان

نشسته اند کمیـنِ تو

نِگر بِرهنه خنجرَش

پوشیده در زیر عبـا 

خون بـه دلم نَکـن بابا 

مَرو بمان  مَرو بمان  


  ........حبیب رضائی رازلیقی


آخرین افطار را مولا  در منزل دخترش    ام کلثوم مهمان بود ام کلثوم متوجه رفتارهای غیر عادی پدرش میشود  و می بیند 

که پدر تمام شب را ذکر میگوید و به آسمان خیره شده و  میخواهد مانع رفتن پدر شود . اما تقدیر این بود که علی ع آن صبح  محراب مسجد کوفه را با خون  گلگون نمیاید

  • ۹۵/۰۴/۰۸
  • حبیب رضائی رازلیقی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی