بنام خدا
(چشم خمار)
چَشمان خُمارت بُرد ، دل ازمنِ دیوانـه
برگِرد تو میگردم، ای شمع چو پروانه
ساقی برسان باده،این جام تهی گشته
مستم ز شرابِ تو ، با بادهٔ مستانـه
سوزانده تن و جانم، بنگرشَررِ عشقت
آتش زده برجانم ، هم سوختهِ کاشانه
من اهل خراباتم ، مکتب نَروَم هرگز
آموختم از پیری ، این حکمتِ رِندانه
در رونق بازارت، گُم گشته مَتاعِ من
وا مانده تهیدستم ، گم کرده رَه خانه
آن خنجرِ ابرویت ، این سینهٔ چاکِ من
دادم بَرِ میخانه ، جان بر رخِ جانانــه
شد حلقه دارِ من ، گیسویِ کمندِ تـو
اسرارِ نهانِ من ، نقلِ می و میخانه
صد فتنه بپا کرده ، چشمانِ خمارِ تــو
در میکده غوغا شد ، بر نرگسِ فتـّانه
ما را نبَوَد مأمن، میخانه شده منزل
نوشیم شرابِ سرخ ، پیمانه و پیمانه
راز دل عاشق را ، بنگار(حبیب)امشب
این قصهٔ طولانی، امشب شده افسانه
مورخ ۹۴/۱۰/۲
حبیب رضایی رازلیقی
- ۹۴/۱۰/۰۳