دفتر شعر حبیب رضایی رازلیقی

رنج وصالت بکشم چون بسی ، نوبت خود را ندهم بر کسی

دفتر شعر حبیب رضایی رازلیقی

رنج وصالت بکشم چون بسی ، نوبت خود را ندهم بر کسی

سلام
بسیا عالی و خوب من که راضی هستم

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

زینت پدر

.

( زینتِ پدر )



دُختِ حیدر خواهرِ ناموسِ دین

فخرِ نسوان آلِ هاشم را نگین

زینب است پرورده ی خیرالنسا

خطبه هایش در اِسارت آتشین


زینِ اَب ، زینت بوَد بر پنج تن

چون علی باشد به هنگامِ سخن

پاکیش والاتر از مریم بوَد

اُسوه باشد درحیا این شیرِ زن


نامِ زینب زنده کرده کربلا

کهنه کی  گردد قیامِ نینوا

چون ابوفاضل علمداری نمود

سرنگون هرگز نشد خونین لِوا


در میانِ عاشقان عاشق ترین

در کلاسِ عشق او لایق ترین

مرغِ طوفانِ بلا بنتِ علی

در وفایش از همه صادق ترین


کوهِ عصمت در صبوری بی بدیل

رسمِ قربانی بیاموزد خلیل

خطبه اش پیچیده طومارِ یزید

شامیان از هیبتش گشته ذلیل


کُلِ عمرِ خود عزاداری نمود

بعدِ عاشورا علم داری نمود

شد مراقب بر اِمام ساجدین

او امامت را پرستاری نمود


نیم روزی پیر شد در کربلا 

شد کمان آن قامتِ فخرُالنسا

عاشقانه گشته زوّارِ حسین

با پرو بالی شکسته چون هُما


سر به محمل زد که شد غرقِ به خون

گشته جاری خونِ سر شد لاله گون

رویِ خود آراست چون معشوقِ خود 

جوهرش خونین بود این آزمون


ای قلم جانم به لب آمد دگر

هم تو گریانی و هم من نوحه گر

بغض آمد بسته شد راهِ گلو

سرخ شد اشکِ (حبیبت) درسحَر


........حبیب رضائی رازلیقی


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قالب : قطعه

وزن : فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

بحر : رمل مسدس محذوف

  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰

خسته ام از عاشقی


( خسته از عشق )


گرچه که رفتی ومن ، سوختم ازاین جفا

عشقِ تو دیگر مرا ، نیست بسَر بی وَفا


چشمِ شَرَر بارِ تو ، داده فنا هستیم 

شُکرکنم شد خموش ، آتشِ این ماجرا


سنگ شده این دلم  ، مثلِ دلِ سنگِ تو

عاقبت از این سفر ، راه نمودم جدا


سینه یِ پُر شورمن ، شد تُهی ازمهرِتو

دل شده ازمحبس و ، قیدو رَسَن هارَها


گوکه دلی رانبود ، خون شده ازعشقِ تو

با غم و هجرانِ تو ، نیست دگر آشنا


یاکه دوچشمی زاَشک ، دردلِ شب رنگِ خون

اَشک نریزد دگر ، چشمِ تَرم در مَسا


از تو بُتی ساختم ، ماه رُخی چون مَلَک

مست بُدم بی خرد ، بر مرضی مبتلا


در پیِ تو خسته ام ، عشق گدایی کنم

حالِ دلم را نگر ، نیست دگر اِشتها


دل نشوَد بعد ازاین ، نازِ تو را مشتری

تا به لحَد گویمش ، بر دلِ خود مرحبا


نقش نگردد دگر ، عکس رخت بردلم

پاره کنم عکس تو ، از در و دیوارها


این غزلت ای (حبیب) ، بویِ عجیبی دهد

سازِ جدایی زَند ، از مِی و میخانه ها


........حبیب رضائی رازلیقی


قالب : غزل ـ وزن دوری

وزن : مفتعلن فاعلن  مفتعلن فاعلن

بحر: منسرح مطوی مکشوف


پ ـ ن

شعری که آئینی نشد

  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰

شور عاشقس


( شورِ عاشقی )



زِ چشمم می چکد اَشکی زِ درد سوزِ پنهانی 

چرا خواهی مرا در قعرِ عشقِ خود بسوزانی


 

به شورِ این غزل شاید بگویم ماتمِ خود را 

که می ریزد زِ چشمانم همیشه اشکِ پنهانی



توقف کن کنارِ من خزانِ بی ثمر دارم 

زِ تو خواهم بهار شاخه هایم را برویانی



نگر رویایِ شیرینم ، شده کابوسِ تنهایی

زِ بند غم رها گردم ، به یک بوسه به آسانی



رُخِ زیبایِ تو تاکی ، شود مستورِ گیسویت

که پنهان گشته ماهِ من ، شبم را کرده بارانی



شرابِ سرخ میخواهم ، به یک پیمانه مهمان کن

گلستان میشود دوزخ ، به یک دیدارِ پنهانی



نفسهایت به گلزاران ، معطر می کند گلها

به انوارِ رُخت گردد ، شب  تاریک نورانی



بر این محفل صفایی ده ، قدم بر دیده ام بگذار

مرا بیکس رها مَنما ، در این دریایِ طوفانی



روان گشتم به میخانه ، که دردم را کنم چاره

نباشد دردِ هجران را ، نه دارویی نه درمانی



دگر اشکم نمی آید ، نِگر خشکیده برگونه

بسوزد در فراقت دل ، در این شبهایِ ظلمانی



بیا شادم نما یک دم ، قدم بر خانه ام بگذار

به هریک از قدمهایت ، هزاران دیده قربانی



شبِ تارم شود روشن ، به چشمانِ سیاهِ تو

اگر باشی (حبیبِ) من ، کنم محفل چراغانی



..........حبیب رضائی رازلیقی



قالب : غزل

وزن : مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

بحر : هزج مثمن سالم


پ ـ ن

بنام خدا

این شعر را که با استقبال از غزل بسیار زیبای  

" کشکول درویشی " استاد غزلهای ناب جناب آقای مجید شفق سروده ام 

لذا با احترام تقدیم مینمایم به قلم توانای ایشان .


  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰



(وداع بی بی رُباب با اَصغر )



دلم را می بری شیرین زبانم

گلِ نشکفته ام آرامِ جانم


مکن خون بر دلم مادر فدایت

لبت عطشان نمی آید صدایت


نشد شیرت دَهم ای مونسِ غم

ندارم تا نَهم زخمِ تو مَرهم


نگردان رویِ خود ای غنچه یِ تر

عزیزِ من مگر قهری زِ مادر 


نگاهت میکنم شرمنده گردم

لبت بینم زِ غم آکنده گردم


به دریا شد عمو اَندر پیِ آب

نماید کودکانِ تشنه سیرآب


عزیزِ من نمیدانی چه ها شد

به نهرِ علقمه غوغا بپا شد


بهایِ آب سنگین بوده گویا

هدف شد دیده ی زیبای سقا


به سنگِ کینه بشکستن سَبو را

بریدن دست و بازویِ عمو را


تو هستی آخرین سربازِ بابا

بپوشانم تو را من رختِ زیبا


برو آرام شو آغوش بابا

به آغوشی که دارد بویِ زهرا


سرافرازم نما ای جانِ مادر

تو یاری کن پدر مانند اکبر


سپردم بر خدا ای پاره یِ تن

کفایت میکند گهواره بر من

.

.


گلویِ طفلِ عطشان را روا بود ؟

خَدنگی زین چنین آیا سزا بود ؟


به یک نکته اشارت مینمایم

که عُذر از حضرتِ مَهدی بخواهم


سه سر تیری زدن بر پورِ حیدر

زِ مرکب سرنگون شد میرِ لشکر


همان تیری زِ پا افکنده شیران

هدف کردن گلویِ طفلِ عطشان


چنان تیری بریده سر زِ اَصغر

جهان باشد خجل تا روزِ محشر


قلم بس کن دگر اَشکم روان شد

صدایِ ناله ام بر آسمان شد


(حبیبت) را شوَد گهواره چاره

ندارد در دو گیتی یک ستاره

.

........حبیب رضائی رازلیقی

.


قالب : مثنوی

وزن : مفاعیلن مفاعیلن مفاعل

بحر : هزج مسدس محذوف


تقدیم به عاشقان امام حسین ع  که با ترک حجاز

و حرکت به سوی معبود جهانی را عاشق خود ساخت

 

  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰

گلگون چهره های مست

( گلگون چهره های مست )


امشب به میِ نابت ، تا گاهِ سحرمستم

ساقی قدَحم پر کن ، سجّاده یِ خود

بستم


رفتم رَهِ صد ساله ، در یک شبِ مستانه

بتهایِ عبادت را ، در بُتکده  بشکستم



خارج شدم از مکتب ، رفتم درِ میخانه

دروازه یِ ایمان را ، در میکده ها بستم



این چهره یِ زردِ من ، گلگون شده با

باده

هُشیار نخواهم شد ، از بندِ ریا رَستم



در جمعِ وفا داران ، محبوبِ من است

تنها

دیوانه یِ گیسویش ، از بتکده بُگسستم



در راه وصالش گر ، دشواریِ رَه باشد

جان فدیه یِ دیدارش ، خواهانِ خطر

هستم



ای ماه رُخت پنهان ، از دیده ی هُشیاران

با خیلِ خُماران به ،  دیدارِ تو پیوستم



با جمعِ خراباتی ، مستانه کنم خنده

پروانه شدم شمعت ، از معرکه ها

جَستم


 

بشنو زِ ( حبیب ) امشب ، رازِ دل خود

گوید

در ساحل نومیدی ، غربت زده بنشستم



صد حیف دراین ایام ، عمری به فنا دادم

در عهدِ کهنسالی ، لرزان بوَد این دستم



........... حبیب رضائی رازلیقی


قالب : غزل

وزن : مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

بحر : هزج مثمن اَخرب سالم

  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰

قسم

( قسم )


خالقِ مهرِ فروزان را قسم 

وان خدایِ حّیِ سبحان را قسم


گر خدایـم آفریـده آدمـم

آدمی که گشته انسان را قسم


در بیابان هایِ دشتِ نینوا

آفتابِ گرم و سوزان را قسم


چرخشِ شمشیر ها در آسمان

تیغ ها بر دستِ شیران را قسم


بر تبسم هایِ خونینِ شهید

با لبی خشکیده عطشان را قسم


در کنارِ علقمه شد غرقِ خون

کانِ غیرت فضل و ایمان را قسم


کودکی شش ماهه سوزد از عطش

آن گلویش  زخمِ   پیکان را قسم


نعش اکبر در عبا پیچیده شد

شبه احمد  ماهِ  تابان را قسم


شد روان قاسم به میدان بی زِره

با پدر زان عهد و پیمان را قسم


نعل مرکبها زند نقشِ قمر 

وین بدن هایِ شهیدان را قسم


راس خونین را نگر بر نیزه ها

کان تلاوت هایِ قران را قسم


زینب است آن قهرمانِ کربلا

اُسوه درصبر است و ایمان را قسم


شاکریم بر ما عطا کرده خدا

چون رضا ، شاهِ خراسان را قسم


خواهرم الگویِ تو زهرا بوَد

در دو عالم فخرِ نسوان را قسم


از حجابت شد هراسان دشمنان

وان سلاحِ تیز و بُرّان را قسم


میرسد از رَه اِمامِ مُنتقم

حاضراست از دیده پنهان را قسم


سیّدی ما را (حبیبِ)دل بود

رَهبرم کان فخرِ ایران را قسم


.........حبیب رضائی رازلیقی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

قالب : غزل

وزن : فاعلاتن  فاعلاتن  فاعلن

بحر : رمل مسدس محذوف

  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰

‍ بنام خدا


با احترام تقدیم مینمایم به عاشقان منتظرش


( در اِنتظارِ ماه )


از نسیمِ صبح گاهان می تَراود بویِ تو

در پیِ عطرت روان پَرمی گشایم سویِ تو


هرگُلی را بو کنم عطرِ تو آید بر مشام

تیز و برّان از چه رو گشته کمان ابرویِ تو


می کند گلها نوازش در سحر بادِ صبا

دل گرفتارِ رُخت وان سلسله گیسویِ تو


چشمِ عاشق خیره برخالِ لَبت مَسحور شد

گر چه باطل کرده سِحرِ ساحران جادویِ تو


تابشِ مَهوش رُخت بینا کند هر دیده ای

مرده دل اِحیا کنی نوشین بوَد دارویِ تو


می نمایی زخمِ دل را با نگاهی اِلتیام

مرهمی بر زخمِ دل چشمانِ چون آهویِ تو


گرچه بالم زخم باشد لیک باوَر میکنم

زخمها درمان شود در آسمانِ کویِ تو


منتظر مانم که روزی گاهِ هجران سر رسد 

من قناعت میکنم حتی به تارِ مویِ تو


بیش از این دوری مکن ای ماهِ پنهان ، رُخ نما

چون نمی گُنجد چنین رفتارها در خویِ تو

 

بر (حبیبت) گر نتابی عمرِ او گشته فَنا

محفلش روشن نِما کافی بود سو سویِ

 تو


........حبیب رضائی رازلیقی


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


قالب : غزل

وزن : فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

بحر: رمل مثمن محذوف



  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۱
  • ۰

بهایِ مستی

( بهایِ مستی )


به درِ میکده رفتم امشب 

تا زِ ساقی میِ نابی گیرم 

پشتِ در ماندم و بی اذنِ ورود 

بر درِ میکده آرام نشستم غمگین

پیرِ میخانه مرا دید و...

...پیش آمد و گفت

کیستی ؟ 

اینچنین زار و پریشان شده ای 

گفتم از ساقیِ این میکده ات دلگیرم


جرعه ای مِی خواهم

میِ سرخی که برَد از هوشم

و مرا مست کند تا دلِ شب

سالهایِ عمرم

بر درِ میکده ها زنجیرم


پیر گفتا که بهایِ میِ ناب ارزان نیست

بازگرد ! 

بگذر از مستیِ امشب

مات و مبهوت شدم

گفتم ای مُرشد میخانه بگو 

چه متاعی باید

بابتِ مستیِ امشب بدهم

هست و نیستم بِستان

ندهی کام اگر میمیرم


پیرگفت

نتوانی که بهایش بدهی؟

میِ سرخ را که آسان ندهند

نه به زر ! نه به سیم ! 

دل  ستانند 

دلِ عاشق خواهند

گفتمش سنگین است

چاره ای دیگر کن

گفت خاموش! 

چاره ای دیگر نیست 

اهل این خانه نِگَر

جملگی عاشق و دلباخته اند

حتیِ منِ 

که بمیخانه اگرچه پیرم

 


سینه را چاک زدم  

دلِ خود را که پر از آتش بود

برکف دست نهادم

به بهایِ مستیِ امشبِ خود بخشیدم 


ساقیِ میکده  آمد 

قدحی پر نمود ، لب تا لب

چند پیمانه مرا مهمان کرد

آنقدر مست میِ ناب شدم

تویِ پس کوچه یِ شهر

گم نمودم رهِ خانه

ودر آن سوز زمستانیِ شب

منِ گم کرده طریق

بر درِ بتکده مستانه نشستم

و به تصویرِ رخِ زیبایت

آنچنان گرم شدم 

همه یِ اعضایم سوخته در آتش تَب

زیرِ لب زمزمه کردم

ساقیا خانه ات آباد

چونکه از باده نمودی سیرم


.......حبیب رضائی رازلیقی


پ ـ ن

شعر پیش رو با الهام و استقبال از شعر

زیبای

"باید امشب به درمیکده بیتوته کنم"


سروده ی شاعره شهیر و صاحب نام کشورم  

خانم دکتر سوگل مشایخی

نگاشته ام و امیدوارم مورد توجه دوستان و اساتید محترم قرار گیرد

  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰

کاش بودی


       ( کاش بودی )



تو نباشی زِ لبم خنده گریزان شده است

شده بی وزن غزل ، شعرِ پریشان شده است


همچنان فاصله افتاده میانِ من و تو

بغض در بندِ گلو سینه چو زندان شده است


بی حضورت چه کنم میکده بی لطف و صفاست

کنجِ میخانه سیه چالِ خماران شده است


جان نباشد به تنم بی تو مرا مرگ رواست

سایه ای جسمِ مرا مانده که بی جان شده است


دیدن روی تو آغازِ خوشی هایِ من است

بی حضورت غم و اندوه فراوان شده است


وقت آن  گشته که پیمانه ی آخر بزنم

کاش بودی که دلم آتشِ سوزان شده است


رویِ زیبای تو را گرچه ندیدم به عیان

لیک تعبیر به خوابم رخِ تابان شده است


تَرسم آن گاه بیایی شده جایم دلِ خاک

تُربتم فرشِ قدم هایِ بشیران شده است


منتظر دیده به راهم که شود طلعتِ فجر

دلِ غربت زده بی تابِ بهاران شده است


مرزها را شکند صوتِ خوشت منجیِ حق

غرب چون مطلعِ خورشیدِ فروزان شده است


آفرین بر قلمم وصفِ تو سر مشق نمود

ای (حبیبم) غزلت هدیه به یاران شده است


.........حبیب رضائی رازلیقی


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قالب : غزل

وزن : فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

بحر : رمل مثمن مخبون سالم 

  • حبیب رضائی رازلیقی
  • ۰
  • ۰

بنام خدا

ضمن عرض ارادت محضر دوستان و اساتید

به عرض میرسانم 

کتاب ( اَشعار آئینی حبیب ) شامل کلیه اشعار و غزلهای

اینجانب میباشد که بلاخره با همکاری انتشارات آفرینش

به چاپ رسید

لذا دوستان عزیز در صورت تمایل خرید کتاب مذکور  با تلفنهای قید شده ی ذیل میتوانند تماس گرفته تا در اسرع وقت

در اختیار عزیزان قرار گیرد

ضمنا فروشگاه های کتاب درصورت درخواست متعدد 

با بیش از سی درصد تخفیف کتابها جهت فروش تحویل میگردد


آدرس : تهران ـ میدان امام حسین ع ـ  خیابان هفده شهریور

پایینتر از چهار راه صفا ـ پلاک ۱۷۳۴

تلفن : ۷۷۶۵۰۳۷۰ ـ ۷۷۶۵۰۲۳۲ ـ   ۹ـ۷۷۶۵۲۷۳۷

 ۲ـ۷۷۵۳٨۵۳۱

تلفکس : ۷۷۵۳٨۵۳۱

همراه : ۰۹۱۹۲۴۵٨۳۰۶


از الطاف شما صمیمانه سپاسگذارم


......حبیب رضائی رازلیقی

  • حبیب رضائی رازلیقی