دفتر شعر حبیب رضایی رازلیقی

رنج وصالت بکشم چون بسی ، نوبت خود را ندهم بر کسی

دفتر شعر حبیب رضایی رازلیقی

رنج وصالت بکشم چون بسی ، نوبت خود را ندهم بر کسی

سلام
بسیا عالی و خوب من که راضی هستم

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰


بنام خدا

🌷[مکن ای آفتاب طلوع]🌷

         💞💞

چه شب تاریکی

 برصحرای کربلا سیاهی را جاری کرده

دیوشب

دیو شب تنوره میکشد ارمغانش سیاهی و تاریکیست

اذان نزدیک است

این قافله چرا تشنه ؟

وشاید گرسنه

سربه بالین گذاشته

تشنه بودن ، خوابیدن؟

گرسنه بودن و خوابیدن؟

از خیمه ها کور سویی نور میدرخشد

شیر زنی که با اضطراب

به راز و نیاز با معبود مشغول است

در چادری دیگر شیرخوار بیقرار

وخیمه ای دیگر مادری با پسر درگفتگو

اما خیمه ای دربهت فرورفته

مردی که امشب با پیامی

درهم شکست 

شرم دارد ازبرادر

پیام شومی که امانش داده 

این نجوارا زمزمه میکند

این چه امانی است ؟

که پسر فاطمه را گذاشتند

 امان را برمن می دهند

این افکار اورا رنج میداد

ودائم درسجده است


 جایی دیگر 

مردی بیرون ازخیمه ها 

در تاریکی ، میکَنَد خارهای اطراف خیمه را

خارهایی که شاید 

فردا پای کودکی را زخمی کند

اشتباه نمیکنم 

گوش شاید دروغ گوید 

اماچشم دروغ نمیگوید

باچشمم میبینم غافله سالار است


ای آفتاب امروز را طلوع نکن

شرم کن .

شرم کن از فاطمه س

خدایا سپیده دارد میدمد

شب باهمه قدرتش 

عقب مینشیند

آیا آن واقعه حادث میشود

آن اتفاق .

آن اتفاقی که تاریخ را شرمسار تمود

و عرش خدا به لرزه درآمد


ای وای  فرات زچه مینالد

چرا شیون کنان خودرا به صخرها میکوبد

چرا شرم دارد

شاید شرم آن دارد

 تشنه ای تقاضایش رارد نموده بود

داغی بردل فرات  گذاشته

 چنان بی ارزش نموده آب را

 تا ابد شرمسارانه ناله کند


وای شمشیرها

زچه رو آخته شدید

که بر سرو سینه این کروبیان

بوسه ای از کین بزنید


ای تیر چرا زوزه میکشی

 و به پرواز درآمدی

درپی گلوی نازک هستی؟

شایدهم درپی چشمی زیبا

یا بشکافی سینه عزیزترین بنده خدا


ننگت باد ای سنگها

شکافتن پیشانی امام تنهاهنرتوست


اف برشما نیزه ها

چگونه راسها را بر خود تحمل میکنی؟

میدانی راکبان کیستند؟


 چرا ای اسبها باسم های آهنین میتازید؟

میدانید بر پیکر چه کسی تاختید؟


وای آسمان 

از توهم گله دارم 

 ای ابرها چرا؟

آنروز بر سر تشنگان باران نشدید

مگر لبهای خشک اصغر راندیدی؟


وای زنجیرها

واژه اسارت با تو معنا گرفت

ننگ تاریخ را بر خود خریدی


اما از راه رسید ظهری تلخ

حادثه آغاز شد

تاچشم هاشاهد نامردمی باشد

هرچه نگاه میکردی

زمین پرشده از کلمه 

کلمات قران 

فتاده برزمین

کلماتی که سر نداشتند

بعضی در بدن دست نداشتند

گویی که ورقهای قران 

در تمامی این دشت

پراکنده شده


اما دوباره شب  شد

وه چه شبی

شبی ظلمانی

خیمه های نیم سوخته

دوباره مامن کودکان خسته

و زنان داغدار بود


ستارگان تابناک

ورق ورق شدند

چون لکه هایی نور  

به زمین سرازیرهستند 

عجب منظره ای شده

یک نور از زمین به آسمان بلند است 

نورهایی هم از آسمان فرو میریزند

تبادل نور بین آسمان وزمین


وای چه میبینم 

دخترکی درتاریکی بسوی نور میدود

به محل موعود می رسد

آه چه منظره ای 

دخترک را درآغوش جسمی بی سرمیبینم

چه ضیافتی.

رسیدن گل، به بلبل.

گویا وعده ایی در کار است

خلوت پدر با دخت سه ساله

وچه وعده گاهی

گودال قتلگاه 

خلاصه هرچه گویم  حق مطلب ادا نمیشود

فقط هرچه بود زیبا بود

وچه زیبا فرمود

خانوم زینب س در پاسخ به یزید

در کربلا 

به جز زیبایی چیزی ندیدم


             🌷 وسلام🌷

        

              ومن ا...توفئیق

        مورخه۱۴۹۴/۷/۴ هجری شمسی 

             حبیب رضایی

  • ۹۴/۰۹/۲۳
  • حبیب رضائی رازلیقی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی